ای از تو مرا هر نفسی بادی و دردی


دورم به فراق تو ز هر خوابی و خوردی

این سرخی من و زردی رخ تست


ورنه من مسکین کیم از سرخی و زردی؟

بدخواه که بر دوری ما رشک چنین برد


گر با تو بدیدی که نشستیم چه کردی؟

گو: جمله جهان تیغ برآرید، که با کس


ما را سر پرخاش نماندست و نبردی

روی از سخن سرد حسودان نتوان تافت


خالی نبود عاشقی از گرمی و سردی

ما را جهان جز سخن دوست مگویید


زنهار! که این باغ بدادیم بوردی

کاری به از اندیشهٔ آن یار ندیدیم


بشنو که: چنین کار برآید ز نوردی

در هیچ قدح بهتر ازین می نتوان یافت


دریاب که: هر قطره ازین باده و مردی

ای اوحدی، اندیشه مکن ز آتش دوزخ


گر می رسی از خاک در دوست به گردی